محل تبلیغات شما

ناگفته های من به او



سلام
چند ماهی میشه
اممم بزار فکر کنم
7 ماه و.
یک روز
نه نه بهتره بگم دو روز
پیش بود که به اصرار خونوادم ناچار به پذیرفتن فریضه ازدواج اون هم از نوع سنتیش شدم
خودشون یک خونواده کم جمعیت و مظلوم و به قول خودشون اونی رو که به درد من میخوره رو پیدا کردن و برام رفتن خاستگاری و من در تنگنای رودروایسی گیر کرده بودم
خلاصه که بادا بادا هرچه بادا و من شدم آقا داماد
من و همسرم یک هفته بیشتر باهم تفاهم نداشتیم و اون هم هفته اول بود که هنوز یخمون آب نشده بود.
من اصلن بهش حسی نداشتم و البته اون هم حسی به من نداشت من میگفتم خوبی میگفت کجا
خلاصه که الان داریم جدا میشیم میخواستم بگم الکی ازدواج نکنین مخصوصا از این ازدواجای سنتی الان خونواده ها حتی اگر از نظر طبقه اجتماعی برابر باشند باز هم تربیت ها شخصیت های متفاوتی میسازه.
بیایین حداقل به من یه موجود خیالی در بزرگترین مغز مریض دنیا قول بدین که قبل از ازدواج حداقل یک جلسه پیش مشاور برین
سطح فرهنگ ها شاید برابر باشد
زاویه دید را چه میکنیم؟.

رابطم با مریم 2 سال شد
من فقط مطمئن تر شده بودم به ازدواجم با مریم
تا اینکه دایی ها و خاله های من رفتن برای عید دیدنی و دید و بازدید خونه پدر مریم و شب رو اونجا بودن
نمیدونم چرا اینقدر اونروز حالم بد بود چند بار دستمو بریدم و میترسیدم از یک اتفاق بد و ناگهانی که همه چیزو خراب کنه
به گفته مریم در آخرین ساعتای بیداریم اونشب هیچ اتفاق بدی نیوفتاد
صبح از خواب پاشدم
طبق معمول گوشیمو برداشتم تا پیام صبح بخیر مریم بهم انگیزه بده برای شروع یک روز خ وب
اما پیامی روی گوشیم نبود
بلافاصله زنگ زدم بهش اما گوشیش خاموش بود
دو سه ساعت پشت سرهم  شمارشو گرفتم و هی اپراتور میگفت گوشیش خاموشه
از نگرانی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
زنگ زدم به مامانش بعد دو سه تا بوق جوابمو داد
گفت از زندگی دخترش برم بیرون
ازم خواست عشقمو با رفتنم ثابت کنم
اخه چی شده بود من که تا قبل خوابم با مریم حرف میزدم اخه یه شبه چی شده بود
چند روز گوشی مریم خاموش بود و من روزی هزار بار شمارشو میگرفتم
تا اینکه 6 فروردین ساعت 11 قبل ظهر مریم زنگ زد اونم نه به من به دوست من که هرموقع من گوشیمو جواب نمیداد از اون خبر منو میگرفت
تا گوشی دوستم زنگ خورد ازش گرفتم و بلافاصله جواب دادم
سلام عشقم
خوبی 
سلام
چرا باهام حرف نمیزنی
من چه کار اشتباهی کردم
عشقم تورو جون رضا باهام حرف بزن
مریمی نفسم عمرم عشقم یه چیزی بگو.
_ازت متنفرم رضا، ازت متنفرم
و بعدشم گوشیو قطع کرد
هرچی زنگ زدم جوابمو نداد
رفتم که به عمرم خاتمه بدم 
هر راهی برا خودکشی برام راحت تر بود از رفتن مریم.


پدر مریم یه مهندس بازنشسته و پولدار بود.
یکم از ارتباطم با مریم رو تو خونه صحبت کردم و به مادرم از عشقم به مریم گفتم
تنها کلماتی که یادمه مادرم میگفت: با خودت چی فکر کردی بابای مریم دخترشو به یه پسر هیچی ندار میده که باباش زندانه.
حرفای مادرم انگیزمو خورد میکرد اما عشقم به مریم تلاشمو بیشتر میکرد که پول دار شم
من هرکاری میکردم که اینقدر پول داشته باشم که بابای مریم دختر مث دسته گلشو به من بده
هر کاری از دستم بر میومد انجام میدام که پول بیشتری در بیارم
از صبح ساعت 9 تا 1 شب کار میکردم به امید اینکه بقیه عمرمو کنار عشقم زندگی کنم
من جز خودم هیچی نداشتم جز یه دل ضعیف احساساتی و یه پسر نوجوون هیچی ندار.

یه روز حال عشقم اصلن خوب نبود وقتی دلیلشو ازش پرسیدم فهمیدم که براش خواستگار اومده و حرف آخر رو توخونشون پدرش میزد.
وقتی که عشقم گفت پدرش خواستگار رو بخاطر سنش رد کرده نگران شدماون معتقد بود باید پسری خواستگار دخترش باشه که 7 سال ازش بزرگتره
اونجا حس کردم من خیلی ضعیفم در برابر پدر مریم
اخه من فقط یک سال از مریم بزرگتر بودم و مطمئن بودم که پدرش با ازدواج ما مخالفه
اما این موضوعی نبود که بتونه جلودار من بشه

رابطه ما شروع شده بود و با سرعت بی نهایت عشق بینمون داشت زیاد میشد
من تموم زندگیم مریم بود حتی یه لحظه هم نمیتونستم بهش فکر نکنم
شمارشو گرفته بودم و روزی یکی دو ساعت باهم تلفنی حرف میزدیم و بقیه روز رو چت میکردیم
من گارسون رستوران بودم و ساعت کارم از 5 عصر تا 1 شب بود
شب بعد کار تا خونه که میرسیدم زنگ میزدم به مریم من صدای نفساشو میشنیدم و ارامش میگرفتم و اون شعرایی که من براش میخوندم رو میشنید
روزا ب سرعت میگذشتن و ما عاشق تر میشدیم

تازه از یه رابطه بیرون اومده بودم
اون تنها ارتباط من با یه دختر بود و من متوجه خیانت از جانب اون شده بودم و به همین دلیل رابطه مون رو تموم کردم
توی یه گروه خونوادگی که داشتیم میچرخیدم و پست میزاشتم که مریم (از خونواده مادرم) (عشق من) اومد تو گروه من بهش خوش آمد گفتم و یکم باهم گپ زدیم از اونجایی که اون دختری که من باهاش تموم کرده بودم هم فامیلمون بود مریم از این ماجرا باخبر بود اومد تو صفحه چتم و درباره اون مسئله باهم حرف زدیم.
من خیلی ناراحت بودم از خیانتی که بهم شده بود و نمیتونستم بروز ندم
خلاصه کلی باهم حرف زدیم
من تو حرفامون متوجه تنهایی مریم شدم و بهش امید و دلگرمی دادم
چند روزی باهم حرف زدیم و نتیجه حرفامون بروز احساسمون نسبت به هم شد و باهم یه رابطه پاک و بدون هوس رو شروع کردیم
از همون لحظه نفسام به نفساش وصل شد انگار وه یه عمره عاشقشم
و تموم زندگیم شد مریم

آخرین جستجو ها

salearrala تمــــا شـــا گــــه راز رنگارنگ : همه چیز را در یک بلاگ دنبال کنید حکایت ها serraredi تکنولوژی برق certleboutsurp همسفران لژیون هیجدهم فروشگاه لباس بچگانه لباس زنانه مدل مانتو پالتو کاپشن اورکت مجلسی و بیرونی شمیم گل یاس frutoscromve